روزهای برفی ...

ساخت وبلاگ
‏صبح، برف سنگینی باریده بود. من با خوشحالی چشمان خواب آلودم را مالیدم و از پشت پنجره به تماشای حیاط رفتم که غرق زمستان و برف بود. برف داشت رد پاهای پدرم را می‌پوشاند که آفتاب نزده رفته بود سر کار. بعد، دلم از دیدن آنهمه برف گرفت. دلم از دیدن گورهای رد پا که با برف پر می‌شد گرفت.‏دلم گرفت که پدرم مجبور بود در آن سرمای استخوان سوز کار کند. نمی‌دانستم از آن همه اندوه گریه کنم یا از این که رادیو می‌گفت مدرسه‌ها تعطیل هستند خوشحال باشم. بعد، برادرم را دیدم که رفته بود از بشکه نفت بکشد. پیش از آنکه به بشکه برسد روی برف‌ها سر خورد و زمین افتاد و خندیدم.‏بعد، بوی خوش نان آمد که مادرم داشت روی آتش بخاری گرم می‌کرد. ننه چای می‌ریخت و خواهرم پنیر می‌آورد. بعد دور سفره صدای چرخیدن قاشق توی استکان‌های چای بود و نان و بود و زمستان که از پشت پنجره چون پیرمرد غمگین مهربانی به آتشی درون کومه خیره شده بود و آه می‌کشید. + یکشنبه ششم اسفند ۱۴۰۲ ساعت 11:16 ‌‌س. شریف  |  روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 18 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 1:37

‏سعی می‌کنم چیزهای پراکنده‌ای بنویسم تا رشته‌ی کلام را بیابم. افکارم را توی ذهن سامان بدهم و دنباله‌ی کلامی درون مغزم را بگیرم و از آن حرف بزنم. صبح، با بی‌حسی دست چپم از خواب بیدار شدم. تا ظهر مراجعه به پزشک طول کشید و غروب مختصری خوابیدم. ‏حالا وضعیت دستم رو به بهبود است. نوار قلب ایراد چندانی نشان نمی‌داد. دکتر توصیه به پرهیز از اضطراب کرده بود. از تسکین داروهای آرامبخش در یک خلسه خوشایند فرو رفته‌ام. کمی پیش فکر کرده بودم دارد برف می‌بارد. پرده را کنار نزده‌ام. از ضربه‌ی تلخ نا امیدی می‌ترسم. ‏چرا آدم باید حرف بزند. چرا بنویسد و چرا احوال خویش را برای دیگران شرح بدهد. این کثافتی که آدم بهش دچار است که هر لحظه را برای همنوعان خویش تعریف می‌کند و این سرخوردگی پس از آن چه دستاوردی برای بشر محسوب می‌شود که اینگونه شیفته‌ی آن است. و در پی نیل به آن به هر دری می‌زند. ‏من، تنها ترین مردی هستم که در زندگی خود سراغ دارم. یک انسان اندوهگین. یک موجود تلخ رقت‌بار که مدام در حال سرزنش خود است. از برقراری هر رابطه‌ای با انسان‌های دیگر سر باز می‌زند و اگر تن به ایجاد رابطه بدهد برای نشان دادن غیر قابل ایجاد بودن یک رابطه با اوست. + دوشنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۲ ساعت 23:3 ‌‌س. شریف  |  روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 39 تاريخ : چهارشنبه 18 بهمن 1402 ساعت: 13:20

‏سعی می‌کنم بخوابم. نمی‌شود. خوابم نمی‌برد. پهلو به پهلو می‌شوم. زیر دنده‌ها دردی احساس می‌کنم. جابجا می‌شوم. درد تشدید می‌شود. سر از بالش بر می‌دارم و می‌نشینم. گرسنه‌ام. یادم افتاده تمام روز از شدت ناراحتی چیزی نخورده بودم. حالا از شدت ناراحتی کاسته شده است.‏فکر می‌کنم همه چیز کمی بهتر شده. حتی می‌توانم به فردا امیدوار باشم. انگار جسدی به امید اینکه صبح دفن بشود و روی گور را بپوشانند. و داستان همانجا خاتمه بپذیرد. نفیر باد به در می‌زند. تاریکی امنی‌ست. از آتش شومی گرم می‌شوم؛ از سوختن امید. بعد، خاکستر همه چیز را باد خواهد برد. + چهارشنبه بیست و هفتم دی ۱۴۰۲ ساعت 2:27 ‌‌س. شریف  |  روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 25 تاريخ : چهارشنبه 18 بهمن 1402 ساعت: 13:20

امروز در ایستگاه مترو فکر کردم خودم را بیاندازم روی ریل‌ها. قطار داشت نزدیک می‌شد و فقط نیاز به یک تصمیم داشتم. بعد، همه چیز در کسری از ثانیه متلاشی می‌شد و همراه من از بین می‌رفت. این کار را نکردم. از میان جمعیت عقب نشستم و حتی از پله‌های برقی که بالا می‌رفت دستم به تسمه‌ها محکم بود که تعادلم را از دست ندهم. اگر مرده بودم حالا چندساعتی از مرگم می‌گذشت. ریل‌ها از خون و ذرات من شستشو داده شده بود و چند دقیقه بعد هیچ‌کس مرا به یاد نمی‌آورد. این، حتی از خود مرگ برای من کشنده تر است. این تنهایی. این ظلمات پهناور که بر تمام شئونات زندگی من چیره شده و سایه انداخته است. + شنبه سی ام دی ۱۴۰۲ ساعت 23:17 ‌‌س. شریف  |  روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 26 تاريخ : چهارشنبه 18 بهمن 1402 ساعت: 13:20

یک داستان از س، شریف‏مرد فربه و متوسط قامت بود. موهای مجعد پرپشتی داشت. عینک خود را با کش روی صورت گرد نتراشیده‌اش محکم کرده بود. در قطار که باز شد با فشاری تعجب آور راه را میان جمعیت باز کرد. بازوان خود را سپر قرار داد و جمعیت را شکافت. ناسزاها را نشنیده گذاشت و بی تفاوت سر جای خود ایستاد.‏کوله‌ای سنگین بر شانه‌ها آویخته بود. زیپ کوله خراب بود و می‌شد محتویات درون آن را دید. چند کتاب قطور و یک دسته روزنامه لوله شده که از کیف زده بود بیرون. روی پیشانیِ پر از موی مرد دانه‌های درشت عرق می‌جوشید. نفسی تازه کرد. از بطری بزرگی آبی نوشید. سینه را صاف کرد، گفت: کتاب دارم.‏کار کتابفروش خیلی طول نکشید. کسی چیزی از مرد نخریده بود. نشسته بود روی صندلی ایستگاه و رفتن قطار را تماشا می‌کرد. ساعت ایستگاه را نگاه کرد، حالا دیگر وقت نا امید شدن بود. یازدهمین قطار را بدون مشتری ترک گفته بود. دست برد توی کوله و دستمال بزرگی بیرون کشید و عرق پیشانی را پاک کرد.‏گرسنه بود. البته همیشه گرسنه بود‌. از ابتدای صبح که اولین قطار را سوار شده بود گرسنه بود و دلهره داشت. شبیه دلهره‌ی اولین روز دستفروشی در مترو. اما دلهره به مرور کمرنگ شده بود و حتی جای خود را به جسارت داده بود. اما گرسنگی جای خود را به چیز دیگری نمی‌داد. فقط زورمند تر می‌شد.‏همین زورمندی سبب شده بود که مرد تسلیم شود و دست به کار شود و برای سیر کردن شکم چاره‌ای بیاندیشد. دسته‌ی روزنامه را از کوله بیرون کشید. باز کرد. ساندویچی میان آن بود. گاز جانانه‌ای به آن زد. محتویات ساندویچ زیر دندان‌ها آسیاب می‌شد و همزمان قطاری از راه می‌رسید. درهای قطار باز شد. مرد ساندویچ را گاز می‌زد و همراه تماشای هیاهوی سیل جمعیت تو می‌داد.‏سرگرم گرسنگی خود بود روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 42 تاريخ : دوشنبه 25 دی 1402 ساعت: 20:10

‏اگر علم در پی آن است که هر احساسی را ناشی از یک نوع اختلال یا بیماری درونی بداند، نام این احساس کشنده در من باید بیماری تنهایی باشد. تنهاییِ گسترده‌ای که از حضور بی سرانجام تو در خلاء تلخِ بودنِ من سرچشمه می‌گیرد.

+ سه شنبه نوزدهم دی ۱۴۰۲ ساعت 12:21 ‌‌س. شریف  | 

روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 39 تاريخ : دوشنبه 25 دی 1402 ساعت: 20:10

خیلی سال پیش تو یه کتابفروشی کار می‌کردم. یه همکاری داشتم که یه بار یه چیز غیرعادی ازم دیده بود. باور کنید خودمم یادم نمیاد اونکارو کرده باشم. بعد از اون یه بار پشت قفسه‌ی کتابهای مرجع بهش گفتم من از مریخ اومدم. بیچاره از فرداش دیگه نیومد سرکار.‏قسمت عجیبش اینجاست که طوری بهش گفتم که اثرش رو خودمم مونده بود. اونروز بعدازظهر، طوری از خیابونا و از بین اتومبیل‌ها عبور می‌کردم که یک موجود غریبه در یک شهر غریب. شب بهش فکر کردم و در همون فکر خوابم برد. گرچه برخلاف انتظار شما، خوابشو ندیدم. اصلا هیچ خوابی ندیدم.‏اما اون بیچاره دیگه نیومد سرکار. جاش یه پیرمردی اومد که کچل بود و پشت موهای بلندی داشت. عینک می‌زد. عینکش با نخ سبزرنگی از گردنش آویخته بود. تی‌شرت سبز تیره می‌پوشید و سبیلی جوگندمی داشت. بهایی بود. راجع به بهائیت باهام حرف می‌زد و سعی داشت مجابم کنه عقایدشو بپذیرم.‏توی اون کتابفروشی بزرگ که در واقع انبار ناشر معروفی بود، کسی سرپرستی ما رو بعهده داشت که یک بار بقول خودش به خدا متصل شده بود. تُرک بود. با لهجه قشنگ مردم حومه تبریز. یک مرد خوش قلب که حرف نون رو نمی‌تونست تلفظ کنه. مثلا موقع تشکر پشت تلفن به مشتری می‌گفت مَمونم.‏یک بار سکته کرده بود و به کما رفته بود. تمام عمل احیا رو توی اورژانس بیمارستان از زاویه بالا تماشا کرده بود و مثل ابری سبک بالای تیم احیا پرواز کرده بود و قبل از اینکه توسط نور سفید مکیده بشه، روحش به جسم برگشته بود. این سفر عرفانی سرپرست اون کتابفروشی بود.‏دو نفر خانم هم برای اون کتابفروشی کار می‌کردن که یکی‌شون عینک ته استکانی سنگینی به چشم می‌زد. حافظ نصف قرآن بود و با اینحال خیلی اهل رعایت حجاب نبود. قشنگ بود، بشرطی که بیننده اعتقاد راسخی به زیبایی روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 38 تاريخ : دوشنبه 25 دی 1402 ساعت: 20:10

‏جمعه‌ی هفته‌ای که گذشت دایی من شب با درد مختصری در قلب خود خوابید و صبح دیگر بیدار نشد. بعد، داییِ بی جان شنبه تا ظهر توسط اهالی روستا تشییع و به خاک سپرده شد. من یکشنبه صبح خود را به مراسم ترحیم او رساندم و دوشنبه سر کار خود حاضر بودم. زندگی همین داستان بی معنی اما غمگین است.‏تمام امروز در قلب خود احساس درد می‌کردم و غروب در حالی که چند قدم تا خانه فاصله داشتم آن درد درون قلبم تشدید شد و مرا به زانو در آورد. کنار خیابان میان اندوه مرگ محتمل خود نشسته بودم و عبور اتومبیل‌ها از کنارم را نگاه می‌کردم. بعد گور ساکت دایی‌ام بر بلندای تپه‌ای در روستا از نظرم گذشت. + پنجشنبه هفتم دی ۱۴۰۲ ساعت 22:48 ‌‌  |  روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 22 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1402 ساعت: 23:44

‏دیروقت بود که خوابیدم. پیش از آن داروی مسکنی خوردم تا درد قلب را تخفیف بدهد. شب، خواب می‌دیدم سینه درد دارم. بیدار که شدم قلب در سلامت بود. بعد، دوباره خوابم برد. تا صبح خواب می‌دیدم. در تصاویری که نامفهوم بود و به هم ارتباطی نداشت گرفتار شده بودم.‏در اشتهای سیری ناپذیری صبحانه خورده‌ام. روی یک صندلی نشسته‌ام و به شعاع آفتاب خیره‌ام که روی فرش افتاده. بزودی آفتاب عقب خواهد کشید و ستون گرد و غبار را از دیده پنهان خواهد ساخت. دلشوره دارم. فکر می‌کنم کسی روی قلبم نمک پاشیده و اثر خورنده‌ی نمک سطح رگ‌ها را جریحه دار کرده است.غمگینم. فکر می‌کنم مردن برای من بهتر باشد تا زندگی. + جمعه هشتم دی ۱۴۰۲ ساعت 13:5 ‌‌  |  روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 22 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1402 ساعت: 23:44

‏بعد از پله‌های ایستگاه قطار میدان شوش، دو افغانی با وسایل سفر امنیت بصری را از رهگذران سلب می‌کنند. توی پمپ بنزین چند موتوری گلاویز شده‌اند، کسی که پیراهنش از تن در آمده دارد کتک می‌خورد. روی جدول کنار پارک زن و مرد معتادی آتش زیر شیشه گرفته‌اند. دختری لباس پاره پوشیده.‏زنی توی تلفن فحش می‌دهد و تهدید می‌کند. مرد شکسته و رنجوری آویخته از عصا از بین اتومبیل‌ها می‌آید. سیگارش بین لب‌های سیاه خاموش شده. کت مندرسی به تن دارد. از سرما می‌لرزد. مامور ایستگاه قطار گروه جوانانی مفلوک را از کنج خلوتی بیرون می‌کند. به هم فحش می‌دهند. دو دختر و چند پسر.‏اینجا هیچ کس دیگری را گردن نمی‌گیرد. همه از یکدیگر می‌‌گریزند. همه لطمه به هم می‌زنند. از معرکه‌ی پمپ بنزین پیرمردی برخاسته. به همه فحش می‌دهد. همه را جاکش می‌خواند. راست می‌گوید. یک مشت جاکشِ فراموش شده. پس‌مانده های آیات رحمانی، که دین خونشان را مکیده و به مبلّغان خود داده است. + دوشنبه چهارم دی ۱۴۰۲ ساعت 17:4 ‌‌  |  روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 22 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1402 ساعت: 18:40

‏زنه شبیه یک گل بلند آفتابگردان بود که در قصه روییده باشد. با ساقه‌ای مستحکم که در برابر طوفان قد خم نمی‌کرد. گلبرگهایش همچون بشره‌ی آفتاب که به آسمان آبی نگاه کند. خیلی نمی‌توانستم بهش نزدیک بشوم. او سبز بود و صورت پر نوری داشت. من خاکستر سوخته‌ی مترسکی تنها که توجهی جلب نمی‌کند.

+ چهارشنبه ششم دی ۱۴۰۲ ساعت 22:38 ‌‌  | 

روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 23 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1402 ساعت: 18:40

اتوبوس رسید. جمعیت پشت در تجمع کرد تا راننده در را باز کند. گرهی از گوشت و پوست و لباس‌های کهنه. که هر یک مترصد است زودتر از دیگری به صندلی خالی برسد. راننده با اکراه در را زد. جمعیت از سر و کول هم سوار شد. گداها، زنان خانه‌دار، مردان بیکار و پیرمردان از کار افتاده، هر یک صاحب یک صندلی است. آن را به دو هزار تومان کرایه کرده. درها در سر و صدای سرزنش‌باری بسته می‌شود. اتوبوس راه خود را از پست‌ترین خیابان‌های پایین شهر کشیده و می‌رود. یک نفر سعی می‌کند حرفی بزند. تقلا می‌کند. لال است. زنش پارچه کهنه سیاهی روی سر انداخته. با صدای خفه‌ای ازش می‌خواهد ساکت شود. نمی‌شود. صداهای نامفهوم را می‌برد بالا. رنج می‌کشد. می‌خواهد فحشی بدهد، نمی‌تواند. راننده غرلندی می‌کند. چیزی می‌گوید که همه بشنویم. می‌شنویم. از اینکه کرایه‌ی سواری‌ها بالا رفته و سیل جمعیت بیچاره ها روانه اتوبوسرانی شده شکایت می‌کند. حتی داخل اتوبوس فرسوده هم کسی هست که توی سر ما بزند. تحقیرمان کند. نداری مان را به رخ بکشد. یکساعت انتظار پای اتوبوس را به رویمان بیاورد. یک نفر توی تلفن خود حرف می‌زند. هر جمله را باید سه بار تکرار کند تا فرد آن سوی خط بشنود. بوضوح با یک فرد کر مکالمه می‌کند. دادش را سر ما می‌زند. هر مزخرفی را باید سه بار بشنویم. بعد می‌رویم سراغ جمله بعدی. مرد لال و زن بیچاره‌اش می‌خواهند پیاده شوند. راننده نگه نمی‌دارد. تا ایستگاه باید صبر کنند. نمی‌کنند. دعوا بالا می‌گیرد. کلمات له شده و بریده سر راننده می‌ریزد. نگه می‌دارد. پیاده می‌شوند. زن فحشی می‌دهد. راننده هم. مکالمه با فرد کر تمام شده. مرد سراغ مکالمه دیگری رفته. آرامتر حرف می‌زند. جملات را پشت سر هم ادا می‌کند. پیداست کسی پشت خط نیست. خواسته جلب روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 62 تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1402 ساعت: 14:21

چای می‌ریزم. سرد می‌شود. آنقدر به دیوار روبرو زل زده‌ام که یادم رفته چای را بنوشم. می‌گذارم استکان همانجا بماند. می‌روم سمت پنجره. بیرون جز سال نو که میان زباله‌ها می‌گندد چیزی نیست. پرده را بروی پنجره می‌کشم. آهنگی می‌گذارم. آهنگ را قطع می‌کنم. بعد می‌گذارم از نو بخواند. اما گوش نمی‌سپارم. می‌روم سمت کتابخانه. دستی روی کتاب‌ها می‌کشم. کتابی برنمی‌دارم. می‌نشینم روی زمین. می‌خواهم صندوق چوبی ام را از توی کمد بردارم و به کاغذهای آن نگاهی بیاندازم. دستم روی کلید کمد خشک می‌شود. برمی‌خیزم. می‌روم سمت یخچال. در یخچال باز می‌شود. چیزی برنمی‌دارم. در یخچال بسته می‌شود. چراغی روشن می‌کنم. بعدازظهر، توی خانه‌ام وقفه‌ای حزن‌انگیز دارد. چراغ تاثیری در تخفیف حزن نمی‌کند. چراغِ بی تاثیر را خاموش می‌کنم. روشنایی تا حباب‌های چراغ عقب می‌نشیند و بعد در یک جور طوسی دلگیر کننده ناپدید می‌شود. دلتنگی پیش‌ می‌آید. سعی می‌کنم خودم را از دسترس آن خارج کنم. سودی ندارد. دامنم را آلوده. فکر می‌کنم زمانی که اهل سیگار بودم خوب بود. آدم یک نخ سیگار کنار لب‌ها می‌گذارد و آتش می‌زند و دودِ غلیظ شده از اندوه را از حنجره می‌دهد بیرون. بعد، یکی دیگر. و یکی دیگر. تا غم تمام شود. من کاملا له شده‌ام. شبیه آدم‌هایی که التماس می‌کنند تا تنهایشان نگذارند. و تنها گذاشته می‌شوند. بعد، به فراخور شخصیتی که دارند. دست به انتقام می‌زنند. آدم‌های کمی بهتر، از خودشان انتقام می‌گیرند. به کسی جز خود آسیبی وارد نمی‌کنند. آنقدر بیچاره‌اند که در خود می‌شکنند. و آوار این شکستگی راه زندگی خودشان را مسدود می‌کند. بنحوی که دیگر نمی‌شود از میان راه‌های مسدود به یاری‌شان شتافت. بعد، می‌میرند. خود گورِ خود می‌شوند. در مزار خود از روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 73 تاريخ : سه شنبه 8 فروردين 1402 ساعت: 1:41

امروز سر کار رفتم. اولین روز کاری در سال جدید. توفیق چندانی نداشت. یعنی هیچ توفیقی نداشت. فقط نان خریدم و به خانه برگشتم. تمام مغازه‌ها بسته بود. چیزی نمی‌شد فروخت. بعد، تمام بعدازظهر را خوابیدم. توی خواب در یک چهار راه شلوغ و پر از گرد و خاک همراه برادرم بودم. برادر بزرگم. غروب بود. پیدا بود این چهار راه در جایی حومه شهر واقع شده. جایی که خانه‌هایی محقر و مخروبه دارد. داشتیم خواهر کوچکم را از لابلای اتومبیل‌ها عبور می‌دادیم که به خانه برویم. من کاملا در تعجب بودم که چرا این خواب را می‌بینم. یعنی کاملا به نمایش عجیب برپا شده هشیاری داشتم. می‌دانستم خواهرم حالا آنقدر بزرگ شده که به عقد مردی در آمده است. در جهان واقعی مرا از عقد با خبر نکرده بودند. نمی‌دانم آیا ترجیح داده بودند به داماد بگویند که عروس برادر دیگری هم دارد یا نه. گمان نمی‌کنم. من کاملا از یاد همه رفته‌ام. اما در خواب توسط خواهرم و برادرم براحتی شناسایی می‌شدم. بعد، در یک خانه بودیم. همه کنار تختی حضور داشتیم که پسربچه‌ای روی آن افتاده بود. پسربچه را شناختم. پسرِ برادرم. یعنی قرار بود چند سال دیگر که برادرم به سنِ حالا برسد پسرش باشد. اما در خواب برادرم هنوز زن نگرفته بود. یک خواب عجیب. یک سیرک کامل مالیخولیا. بیدار که شدم کاملا شب بود. چهار ساعت تمام خوابیده بودم. شلوارم کاملا بالا نبود. یادم آمد که خواسته بودم خودارضایی کنم و نمی‌دانم کجای کار خوابم برده بود. من هنگام خود ارضایی به زنی که دوستش دارم فکر می‌کنم. خود ارضایی می‌کنم که به او فکر کنم. زیرا در آن حالت قلب انسان در رقیق ترین حالت خود قرار دارد. بعد، پیش از اینکه حالت خلسه حاصل بشود از دلتنگی او گریه‌ام می‌گیرد. و بعد خوابم می‌برد. همه چیز در زندگی م روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 73 تاريخ : سه شنبه 8 فروردين 1402 ساعت: 1:41

‏در چنین روزی ننه مرد. هفت فروردین جان داد. بعد، گور خود را گم کرد و از این جهان رفت. از آزار ما دست برداشت. باران می‌بارید. مانند امروز. مثل همین ساعت. من، به دو خود را به خانه رساندم و به مادرم که روی پله‌ها نشسته بود و به اندوه خیره بود خبر را رساندم. بالاخره مرد. مثل سگ مرد.‏من برای اینکه ننه بمیرد به دوستانم قول ناهار داده بودم. وقتی مرد ابتدا خبر را باور نکردم. ولی گریه‌های عمه و عمو و پسرعمه کثافتم مژدگانی می‌داد که خبر درست است. اما وقتی تن‌لشش کفن‌پیچ ته گور بود می‌ترسیدم پیش از آنکه گورکن فرصت کند خاک بریزد، پیر سگ بند کفن را باز کند و از قبر خارج شود. و بدبختی‌های ما دوباره شروع شود. بدبختی‌های ما با مردن پیرزن تمام نمی‌شد. فقط بیش از این تشدید نمی‌گشت. یعنی خود بدبختی کماکان و تا ابد در زندگی ما حضور داشت. اما پیش‌تر نمی‌آمد. ولی بیرق خود را همیشه روی سنگ قبر پیرسگ بر افراشته بود. بیرقی که نشان ما روی آن بود.t.me/s_sharif_pub + نوشته شده در دوشنبه هفتم فروردین ۱۴۰۲ ساعت 19:53 توسط سیروس شریفی  |  روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 67 تاريخ : سه شنبه 8 فروردين 1402 ساعت: 1:41

چشمانم که باز شد پدرم رفت. دیدم که دور شد و از پنجره در آسمان افتاد. خواستم او را صدا کنم. نتوانستم. باد می‌زد و پرده را تکان می‌داد. باران از پنجره روی کاشی سفید آپارتمان می‌ریخت. پشت سرم درد می‌کند. مغزم می‌خواهد بریزد توی کاسه چشم‌ها. دماغم از خون می‌سوزد. رد پدرم را تا آسمان دنبال می‌کنم. نیست. ابری آمده و رد او را پاک کرده. گودالی عمیق از تنهایی در آسمان هست که وزن سنگینی دارد. پتو را کنار می‌زنم تا بایستم. نمی‌توانم. نقش زمین می‌شوم. پتو می‌افتد روی سرم. همه جا تاریک می‌شود. چشمانم می‌کاود که روزنی از زیر پتو بیابم. پنجره از روزن پیداست. و ساعت، کنار پنجره. روی یک میز تنگ ماهی عید. ماهی در مرکز تنگ آرام ایستاده. سبک می‌شود. می‌رود بالای آب. برمی‌گردد. در تنگ ته‌نشین می‌شود. صدای باران را می‌شنوم. استفراغ کرده‌ام. تمام دیشب را بالا آورده‌ام. یک جور مایع زرد رنگ اسیدی. چشمان گود رفته‌ام را آب می‌زنم. با خودم در آینه تنهام. باد پنجره را به هم می‌زند. باید آن را ببندم. درد شدیدی معده و شکمم را در خود له می‌کند. دو تا می‌شوم. خود را به اولین صندلی می‌رسانم. بالشت کوچکی را روی شکمم می‌گذارم و روی بالش خم می‌شوم. گریه‌ام می‌گیرد. از درد. از جای خالی پدرم که تمام شب کنارم بود. نفسم بوی الکل'>الکل می‌دهد. الکل گریه می‌کنم. روی میز هفت‌سین کوچکی برپاست. عکس پدرم کنار آن است. t.me/s_sharif_pub + نوشته شده در پنجشنبه سوم فروردین ۱۴۰۲ ساعت 13:53 توسط سیروس شریفی  |  روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 77 تاريخ : جمعه 4 فروردين 1402 ساعت: 18:08

حالم خوب است. باز هم بدون دلیل حال خوبی دارم. منتظرم اتوبوس حرکت کند. راننده پایینِ در ایستاده و سیگار می‌کشد. یکی آمد و نشست. یک نفر دیگر. و چند نفر پشت سر هم. صندلی‌های خالی پر می‌شود. آن سوی خیابان دختری ایستاده. راه خود را از میان اتومبیل‌هایی که بسرعت عبور می‌کنند پیدا نمی‌کند. باد به موهاش می‌وزد. لباس قشنگی دارد. کتی قهوه‌ای، و دامنی پیچاز. دماغ را بتازگی عمل کرده. چسب را هنوز بر نداشته‌اند. حسابی به جوانی خود رسیده و آن را ترمیم کرده است. انگار جوانی را چسب‌کاری کنی تا دیرتر از دیوار عمر پایین افتد. دیر شده. می‌خواهم بیشتر بنویسم. نمی‌خواهم بیش از این به دختر بپردازم. اتوبوس حرکت کرده. دختر هم. حالا همه چیز در جریان است. شوری در سینه دارم که برای خوشحالی بدون دلیل است. جایی میان قفسه سینه و ریه‌ها در حال جوشیدن است. بهم امید واهی می‌دهد. حتی چند دقیقه قبل به سرم زد در تعطیلات سال نو کتابی بنویسم. یک داستان بلند. راجع به فردی که در آپارتمان کوچکی میان کتاب‌ها زندگی می‌کند. تخت، جایی بین کتاب‌هاست. و فردی که روی تخت می‌خوابد جنسیتی ندارد. به جنسیت کسی که داستان را می‌خواند در می‌آید. باید داستان خوبی بشود. ناشر خوبی آن را چاپ کند. عاقبت بخیر بشود.کنارم سربازی نشسته. آدامس می‌جود. زیرچشمی نگاهش می‌کنم. بعد، علاقه‌ای به توصیف و تفصیل ماجرا ندارم. سرباز را رها می‌کنم. نگاهی به خیابانی می‌دوزم که بسمت جنوب شهر راهمان می‌دهد. همه چیز در آن خاکستری است. با اینکه آفتاب در تابش است اما چیزی از خاکستر نمی‌کاهد. اطراف را بیشتر می‌کاوم. درخت‌ها، اتومبیل‌ها، آدم‌های کم اهمیت. بعد خط‌کشی خیابان که زایل شده و از بین رفته است. حالا اینها متراکم می‌شود. پشتِ چراغ قرمز پلیس. باز هم هس روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 77 تاريخ : چهارشنبه 2 فروردين 1402 ساعت: 14:21